تبسمتبسم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

تبسم پرنسس بابا و مامان

تولد ماماني

  دختر عزيزم روز جمعه 22 دي روز تولد ماماني بود اون روز بابايي كه ميخواست ماماني رو سوپرايز كنه    كلي مهمون دعوت كرده بود و صبح جمعه به مامان خبر داد   واي كلي كار داشتيم   كاش ماماني بزرگتر بودي كه كمكم ميكردي دخترم... ولي خب ديگه با كمك بابايي كارا انجام شد البته ماماني بايد بگم كه مادر و عمه و عمو هم به خاطر شما از راه دور اومده بودن كه اين گل دخترم رو ببینن و خب كلي دلشون براي شما تنگ شده بود براي همين ناهار رفتيم پيش اونا و عصري همه با هم اومديم خونه و با كمك عمه كارها رو انجام داديم و منتظر مهمونا شديم   مهمونا كيا بودن:ماماجون و بابا جون و داييها و خانمهاشون بعد بي بي جون...
26 دی 1391

شيرين كاريهاي دخترم در 5 ماهگي

جيگر ماماني شما هر روز بزرگتر ميشي و داري كارهاي جديدي انجام ميدي كه همه رو مجذوب خودت ميكني مثلا اين كه بعضي وقتها وقتي باهات حرف ميزنيم و بازي ميكنيم بلند بلند ميخندي واي كه چقدر دلم ميخواد وقتي اينجوري ريسه ميري بگيرمت تو بغلم و فشارت بدم وقتي هم ميريم خونه مامان جون كلي مامان جوني باهات بازي ميكنه و انرژي ميزاره و برات شكلك در ميياره تا براش اينجوري بخندي بعد هم كلي قربون صدقه شما ميره.   البته يه كاره ديگه هم كه شما تازه ياد گرفتي كه البته بابايي در ياد گيريش به شما كمك كرده زبون در اوردنه واي واي چه كاري عزيز دل مامان وقتي اين كار ميكني كلي بهت ميخنديم  ماماني ديشبم كه خونه باباجوني با داييها جمع بوديم ...
19 دی 1391

كوتاه كردن مو

دختر گلم عصر  سه شنبه 5 دي ماه رفتيم خونه دايي صمد بابايي تا خاله بدريه موهاي شما رو كوتاه كنه واي اين اولين ارايشگاه رفتن شما بود عزيزم همه سعي ميكردن شما رو سرگرم كنن تا سرت رو تكون ندي بلاخره هم مجبور شدم به شما شير بدم تا خاله بتونه موهاي شما رو كوتاه كنه خلاصه موهاي شما هم كوتاه شد عزيز مامان يكم مثل پسرا شدي ولي عيب نداره زود دوباره موهات بلند ميشه   اينم عكس دخترم با موهاي كوتاه شده ...
11 دی 1391

4 ماهگي دخترم

عزيز دل ماماني روزها و شب ها تند تند ميگذره و شما هر روز بزرگ و بزرگ تر ميشي و هر روز با شيرين كاريهات دل مامان و بابا رو بيشتر ميبري. روز 29 اذر نوبت واكسن 4 ماهگي شما بود كه چون فرداش شب يلدا بود من و بابايي تصميم گرفتيم شما رو ديرتر براي واكسن ببريم (البته شما يخورده صدات هم گرفته بود گفتيم بهتر بشي بعد) خلاصه روز دوشنبه 4 دي (كه البته تولد بابايي بود) شما رو براي واكسن برديم بهداشت عزيزم اول شما رو وزن كردن كه 6450 كيلو بودي و بعد قد شما كه 61 بود و خدا رو شكر همه چي نرمال بود واييييي حالا نوبت واكسن البته قبلش به زور به شما قطره فلج خوروندن و بعد شما كه تو بغل مامان جوني بودي چون من كه اصلا طاقت ديدن اشكات رو ندارم اماده شدي براي واكسن...
11 دی 1391

يلدا

امسال شب يلدا يكي از قشنگترين يلداهايي بود كه ما و البته مطمئنم كه كل خانواده ما يعني ماماجون و باباجون و دايي ها و زن دايي ها داشتند كه اونم به خاطر حضور دخترم بود تبسم خانم شما شب يلدا يه لباس هندونه اي كه زن دايي مهدي برات خريده بود و كلي وقت بود كه براي پوشيدنش لحظه شماري ميكرديم تنت بود و حساب ناز و خوردني شده بودي و اما وقتي رسيديم خونه باباجون ؛ ماماني نميدوني كه همه چه جوري شما رو تحويل ميگرفتن انقدر همشون ذوقت كردن كه نگو همه نفري يه دوربين دستشون بود و از شما عكس مينداختن تو هم كه هيچي نميگفتي و براي همه دوربين ها ‍‍ژست ميگرفتي قربونت برم ماماني انگار خودتم فهميده بودي كه چقدر همه دوست دارن و دل هيچكس رو نميشكوندي و به ه...
11 دی 1391

خاطره خوب

دختر گلم تبسم جان سال پيش همين روزهاي سرد زمستون بود كه من و بابايي با كلي ذوق رفتيم ازمايشگاه و فهميديم كه يه مهمون تو راه داريم از اون به بعد زندگي ما يه جور ديگه شد و ما خودمون رو براي يه زندگي 3 نفره اماده ميكرديم توي اين راه مامان جون زيبا بزرگترين نقشو داشت كه نمي گذاشت مامانت دست به سياه و سفيد بزنه و هر روز غذاي مامان و شما و بابا رو دايي معين زحمت ميكشيد و برامون مياورد روزهاي به ياد موندني بود كه در عين حال كه خيلي براي ماماني سخت ميگذشت ولي لحظات شيريني داشت كه شايد ديگه هيچوقت تكرار نشه..... خريد كردن و اماده كردن اتاق شما خيلي خوب بود ماماني دكتر توي 5 ماهگي به مامان و بابا گفت كه قرار يه پرنسس خوشكل گيرمون بياد و بابايي كه ه...
6 دی 1391
1